سه حبه انگور
نوری در تمام فضای خانه پخش شده بودوبانویی در میان نور اسیستاده بود.صدای درگوش شکوه سادات پیچید...
"من فضه خادم حضرت زهرا (س) هستم.از سوی ایشان برای شما هدیه ای آورده ام"
دستان شکوه السادات می لرزید.
برد یمانی و یک خوشه انگورکه سه حبه درشت وزیبا داشت. ناگهان از خواب پرید ....یک ماه بعدسید مجتبی به دنیا آمد [1]
+ نوشته شده در پنجشنبه دوم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 13:59 توسط فدایی
|